رای خریدن عشق، هرکس هرچه داشت آورد،دیوانه چون هیچ نداشت وگریست(گمان کردندچون هیچ ندارد میگرید)اماهیچکس ندانست که قیمت عشق ،اشک است
حسین پناهی
رای خریدن عشق، هرکس هرچه داشت آورد،دیوانه چون هیچ نداشت وگریست(گمان کردندچون هیچ ندارد میگرید)اماهیچکس ندانست که قیمت عشق ،اشک است
حسین پناهی
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب ، در هر نقب چندین حجره ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...
از این زنجیریان ، یک تن ، زنش را در تب تاریکی بهتانی به ضرب
ذشنه ای کشته است .
از این مردان ، یکی در ظهر تابستان سوزان ، نان فرزندان خود
را بر سر برزن ، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته
از اینان چه کس ، در خلوت یک روز باران ریز ، بر راه ربا خواری نشسته اند .
کسانی در سکوت کوچه ، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی نیمه شب در گور های تازه ، دندان طلای مردگان را می شکسته اند .
من اما هیچ کسی را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد ربا خواری نبسسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
در اینجا چار زندان است
به هر زندان ، دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...
دراین زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد
من اما در زنان چیزی نمی یابم ـ گر آن همزاد را روزی نیابم
ناگهان ، خاموش
من اما در دل کهسار رویای خود ، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که می رویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند ، با چیزی ندارم گوش
مرا که خود نبود این بند ، شاید با مدادی همچو یادی دور و لغزان
می گذشتم از تراز خاک سرد پست
جرم این است !
جرم این است !
"احمد شاملو"
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و
لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای
جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان
بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ،
بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت
را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
مهدی اخوان ثالث
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیخواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی،
دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدینسان بشکند در من،
سکوت مرگبارم را...
"دکتر علی شریعتی"
آرزویت را
به آبی بی پایان میسپارم
تا بر این سینه خشکسال ببارد
تا نسیم های تشنه بنوشند
تابستان
قطره ای از رویایت برمیدارد
نطفه نگاهت
ابر های عقیم را بارور میکند
و نوزاد عشق تو
از دهانه رود ها
آبی دریا را مینوشد
میبوسمت
تا به گذشته بازگردم
و هستی تو را
میان سال هایی که نبودی
تقسیم کنم
لب هایت
91پیروز زمان پور
او اگر بخواهد آتش هسته ها را گلستانی بهاری کند ؛ چه در خورشید ؛ چه در زمین او اگر بخواهد مرغان آهنین را به کوه بکوبد او اگر بخواهد آب را خون می کند او اگر بخواهد زمین را وارونه می گرداند کو آنکه خواهان اوست چه بر صلیب ؛ چه در اوج آسمان کو آنکه خواهان اوست چه بر نی ؛ چه بر باد راهوار کو آنکه خواهان اوست او اگر بخواهد از گورها مردانی با شمشیر های آخته برآرد او اگر بخواهد سپاهی آتشین را در دره ای فرو گیرد او اگر بخواهد سفره ای بهشتی بگسترد که هر چه از آن خورند و بیاشامند پایان نپذیرد او اگر بخواهد چشمه و شیر شتر از تخته سنگ برآرد کو آنکه خواهان اوست چه بر نی ؛ چه بر باد راهوار کو آنکه خواهان اوست چه بر صلیب ؛ چه در اوج آسمان