ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


  • ۰
  • ۰

رای خریدن عشق، هرکس هرچه داشت آورد،دیوانه چون هیچ نداشت وگریست(گمان کردندچون هیچ ندارد میگرید)اماهیچکس ندانست که قیمت عشق ،اشک است




حسین پناهی


  • ۰
  • ۰

آیینه ها دچار فراموشی اند...

و نام تو

ورد زبان کوچه خاموشی

امشب

تکلیف پنجره

بی چشمهای باز تو روشن نیست!.



(قیصر امین پور)


  • ۰
  • ۰


در انتظار خوابم و صد افسوس 

خوابم به چشم باز نمیآید 

اندوهگین و غمزده می گویم 

شاید ز روی ناز نمی آید 

چون سایه گشته خواب و نمی افتد 

در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم 

در ضربه های نبض پریشانم 

مغروق این جوانی معصوم 

مغروق لحظه های فراموشی 

مغروق این سلام نوازشبار 

در بوسه و نگاه و همآغوشی 

می خواهمش در این شب تنهایی 

با دیدگان گمشده در دیدار 

با درد ‚ درد ساکت زیبایی 

سرشار ‚ از تمامی خود سرشار 

می خواهمش که بفشردم بر خویش 

بر خویش بفشرد من شیدا را 

بر هستیم به پیچد ‚ پیچد سخت 

آن بازوان گرم و توانا را 

در لا بلای گردن و موهایم 

گردش کند نسیم نفسهایش 

نوشد بنوشد که بپیوندم 

با رود تلخ خویش به دریایش 

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان 

چون شعله های سرکش بازیگر 

در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد 

خاکسترم بماند در بستر 

در آسمان روشن چشمانش 

بینم ستاره های تمنا را 

در بوسه های پر شررش جویم 

لذات آتشین هوسها را 
  • ۱
  • ۰

 
لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز 
پیکر خود را به آب چشمه بشویم 
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش 
تا غم دل را بگوش چشمه بگویم 
آب خنک بود و موجهای درخشان 
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند 
گویی با دست های نرم و بلورین 
جان و تنم را بسوی خویش کشیدند 
بادی از آن دورها وزید و شتابان 
دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت 
عطر دلاویز و تند پونه وحشی 
از نفس باد در مشام من آویخت 
چشم فروبستم و خموش و سبکروح 
تا به علف های ترم و تازه فشردم 
همچو زنی که غنوده در بر معشوق 
یکسره خود را به دست چشمه سپردم 
روی دو ساقم لبان مرتعش آب 
بوسه زن و بی قرار تشنه و تب دار 
ناگه در هم خزید ...
راضی و سرمست 
جسم من و روح چشمه سار گنه کار 
لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز 

...
 

فروغ فرخزاد
 
  • ۰
  • ۰



در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب ، در هر نقب چندین حجره ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...
از این زنجیریان ، یک تن ، زنش را در تب تاریکی بهتانی به ضرب
ذشنه ای کشته است .
از این مردان ، یکی در ظهر تابستان سوزان ، نان فرزندان خود
را بر سر برزن ، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته
از اینان چه کس ، در خلوت یک روز باران ریز ، بر راه ربا خواری نشسته اند .
کسانی در سکوت کوچه ، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی نیمه شب در گور های تازه ، دندان طلای مردگان را می شکسته اند .
من اما هیچ کسی را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد ربا خواری نبسسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
در اینجا چار زندان است
به هر زندان ، دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...
دراین زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد
من اما در زنان چیزی نمی یابم ـ گر آن همزاد را روزی نیابم
ناگهان ، خاموش
من اما در دل کهسار رویای خود ، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که می رویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند ، با چیزی ندارم گوش
مرا که خود نبود این بند ، شاید با مدادی همچو یادی دور و لغزان
می گذشتم از تراز خاک سرد پست
جرم این است !
جرم این است !

"احمد شاملو"

  • ۰
  • ۰

مهدی


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و
لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای
جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان
بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ،
بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت
را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است


مهدی اخوان ثالث

  • ۰
  • ۰

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمیخواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت؟

ولی بسیار مشتاقم،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی،

دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،

و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدینسان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را...



"دکتر علی شریعتی"

  • ۰
  • ۰

آرزویت را

به آبی بی پایان میسپارم

تا بر این سینه خشکسال ببارد

تا نسیم های تشنه بنوشند

تابستان

قطره ای از رویایت برمیدارد

نطفه نگاهت

ابر های عقیم را بارور میکند

و نوزاد عشق تو

از دهانه رود ها

آبی دریا را مینوشد

میبوسمت

تا به گذشته بازگردم

و هستی تو را

میان سال هایی که نبودی

تقسیم کنم

لب هایت


91پیروز زمان پور

  • ۱
  • ۰
  • ۱
  • ۰

او اگر بخواهد آتش هسته ها را

گلستانی بهاری کند ؛ چه در خورشید ؛ چه در زمین

او اگر بخواهد مرغان آهنین را

به کوه  بکوبد


او اگر بخواهد

آب را خون می کند

او اگر بخواهد زمین را

وارونه می گرداند

 

کو آنکه خواهان اوست چه  بر صلیب ؛ چه  در اوج آسمان

کو آنکه خواهان اوست چه  بر نی ؛ چه  بر باد  راهوار

کو آنکه خواهان اوست

 

او اگر بخواهد

از گورها مردانی با شمشیر های آخته

برآرد

او اگر بخواهد سپاهی آتشین را

در دره ای فرو گیرد

او اگر بخواهد

سفره ای بهشتی بگسترد که هر چه از آن خورند و بیاشامند

پایان نپذیرد

او اگر بخواهد چشمه و شیر شتر

از تخته سنگ برآرد

 

کو آنکه خواهان اوست چه  بر نی ؛ چه  بر باد راهوار

کو آنکه خواهان اوست چه  بر صلیب ؛ چه  در اوج آسمان

 

مهدی فر زه (میم . مژده رسان)