ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


۲ مطلب با موضوع «سهراب سپهری» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

...
چقدر درد دارد مرور خاطره روز های امید واری و امید‌داری!
خاطرات روز هایی که به فردا دل میبستیم و شب را با رویای فردا به آخر می رساندیم.
متاسفانه و بدبختانه رخسار هر کس را که مینگریم دریایی از رویا ها و آرزو هایی را میبینیم که به وقوع نپیوسته.
آرزو هایی که خیلی خیلی ساده تر از یک نفْسْ است ، خیلی پایین تر از مرتبه یک اشرف مخلوقات است، اما دور گردون کاری میکند با ما که ساده ترین چیز ها هم برایمان رویایند.
.
دارم درد میکشم، امشب بیشتر از دیشب، رهایی ندارم از دستشان. درد آرزو های بر باد رفته به علاوه جوانی که قرار بود لذتبخش باشد برای ما ، اما نبود لعنتی!
.
این ها که خال میکوبند روی بدنشان را خیلی قبول دارم، حتی برای نقشی از آرزویشان روی بدنشان حاضرند دردی به بزرگی زندگی و به فراسوی حقیقت تلخ بکشند، درد را با پوست خود حس میکنند برای ابدیت به علاوه یکروز!
اما خنده ام میگیرد، من انقدر آرزو دارم که باید روی افکارم را هم خالکوبی کنم، جسم جای چندتایشان است فقط.
.
یکی از آرزوهایم، روزی بارانی است با نسیم خنک دریا که مواج کرده است این حجم بزرگی از یک وجود را.
باد بزند زلفت را تکان بدهد و تو مانند شهابی دنباله دار بدرخشی و خیره کنی دلم را، که گرم کنی وجودم را، برای بودن و برای زیستن، و فانوسی آن دوردست ها علامت اینجا زندگی جریان دارد را به چشمانم برساند که دلگرم شوم به این طوفان ِ آخرْ خوش!

  • ۰
  • ۰


 

 

پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت، 
خواهم انداخت به آب. 
دور خواهم شد از این خاک غریب 
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه‌ی عشق 
قهرمانان را بیدار کند. 

 

قایق از تور تهی 
و دل از آرزوی مروارید، 
همچنان خواهم راند. 
نه به آبی‌ها دل خواهم بست 
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر می‌آرند 
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران 
می‌فشانند فسون از سر گیسو‌هاشان. 

همچنان خواهم راند. 
همچنان خواهم خواند: 
«دور باید شد، دور. 
مرد آن شهر اساطیر نداشت. 
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه‌ی انگور نبود. 
هیچ آیینه‌ی تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد. 
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود. 
دور باید شد، دور. 
شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست.» 

همچنان خواهم خواند. 
همچنان خواهم راند. 

پشت دریاها شهری است 
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است. 
بام‌ها جای کبوترهایی است، که به فواره‌ی هوش بشری می‌نگرند. 
دست هر کودک ده ساله‌ی شهر، شاخه‌ی معرفتی است. 
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند 
که به یک شعله، به یک خواب لطیف. 
خاک موسیقی احساس تو را می‌شنود 
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد. 

پشت دریاها شهری است 
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است. 

شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند. 

پشت دریاها شهری است! 
قایقی باید ساخت. 

 

 

پشت دریاها شهریست...