...
چقدر درد دارد مرور خاطره روز های امید واری و امیدداری!
خاطرات روز هایی که به فردا دل میبستیم و شب را با رویای فردا به آخر می رساندیم.
متاسفانه و بدبختانه رخسار هر کس را که مینگریم دریایی از رویا ها و آرزو هایی را میبینیم که به وقوع نپیوسته.
آرزو هایی که خیلی خیلی ساده تر از یک نفْسْ است ، خیلی پایین تر از مرتبه یک اشرف مخلوقات است، اما دور گردون کاری میکند با ما که ساده ترین چیز ها هم برایمان رویایند.
.
دارم درد میکشم، امشب بیشتر از دیشب، رهایی ندارم از دستشان. درد آرزو های بر باد رفته به علاوه جوانی که قرار بود لذتبخش باشد برای ما ، اما نبود لعنتی!
.
این ها که خال میکوبند روی بدنشان را خیلی قبول دارم، حتی برای نقشی از آرزویشان روی بدنشان حاضرند دردی به بزرگی زندگی و به فراسوی حقیقت تلخ بکشند، درد را با پوست خود حس میکنند برای ابدیت به علاوه یکروز!
اما خنده ام میگیرد، من انقدر آرزو دارم که باید روی افکارم را هم خالکوبی کنم، جسم جای چندتایشان است فقط.
.
یکی از آرزوهایم، روزی بارانی است با نسیم خنک دریا که مواج کرده است این حجم بزرگی از یک وجود را.
باد بزند زلفت را تکان بدهد و تو مانند شهابی دنباله دار بدرخشی و خیره کنی دلم را، که گرم کنی وجودم را، برای بودن و برای زیستن، و فانوسی آن دوردست ها علامت اینجا زندگی جریان دارد را به چشمانم برساند که دلگرم شوم به این طوفان ِ آخرْ خوش!
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.