آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمان بلند و کمان گشاده ÷ل پرنده ها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن! در فراسوی مرزهای تن ام تو را دوست می دارم در آن دوردست بعید که رسالت اندام ها پایان می پذیرد و شعله و شور، تپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند و هر معنا، قالب لفظ را وا می گذارد چنان چون روحی که جسد را در پایان سفر تا به هجوم کرکس های پایان اش وانهد ... در فراسوهای عشق تو را دوست دارم در فراسوهای پرده و رنگ در فراسوهای پیکرهایمان با من وعده دیداری بده ...! شعر از: احمد شاملو