ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

 

کار ما شاید این است

 

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

 

پشت دانایی اردو بزنیم

 

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

 

صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم

 

هیجان ها را پرواز بدهیم

 

روی ادراک فضا ،رنگ ، صدا ،پنجره گل نم بزنیم

 

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

 

ریه را از ابدیت پرو خالی بکنیم

 

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم

 

نام را باز ستانیم از ابر،

 

از چنار ،از پشه ، از تابستان

 

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

 

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

 

کار ما شاید این است

 

که میان گل نیلوفر و قرن

 

پی آواز حقیقت بدویم .




سهراب سپهری



  • ۱
  • ۰


و این منمزنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی.

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار با نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

 

در آستانه فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و در این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آنکسی که می رود اینسان

صبور

سنگین

سرگردان فرمان ایست داد

چگونه می شود به مر گفت او زنده نیست...

او هیچ وقت زنده نبوده است.

 

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده بیکار

و دانه های زندانی

نگاه کن که چه برفی می بارد ...

 

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

  • ۱
  • ۰

در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان گشاده ÷ل

پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرده ای که می زنی مکرر کن!


در فراسوی مرزهای تن ام

تو را دوست می دارم


در آن دوردست بعید

که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

و شعله و شور، تپش ها و خواهش ها

به تمامی

فرو می نشیند

و هر معنا، قالب لفظ را وا می گذارد

چنان چون روحی

که جسد را در پایان سفر

تا به هجوم کرکس های پایان اش وانهد ...


در فراسوهای عشق

تو را دوست دارم

در فراسوهای پرده و رنگ

در فراسوهای پیکرهایمان

با من وعده دیداری بده ...!

                شعر از: احمد شاملو

  • ۱
  • ۰

 
 
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم :
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
و به آنان گفتم :
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کنلگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.
و به آنان گفتم :
هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گرۀ پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟
می شنیدم که به هم می گفتند :
سحر میداند ، سحر !
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.




" سهراب سپهری "

  • ۱
  • ۰

ﺩﻟﻢ ﺷﮑﯿﺎ ﻭ ﺗﻢ ﻟﻪ ﺗﻮ ﺟﯿﺎ ﺑﻮﻡ
ﺗﻮﻧﯿﺶ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﻟﻨﯿﺎ ﺑﻮﻡ
ﮔﻼﺭﻩ ﺭﺍ ﺳﮑﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻮ ﻟﻪ ﺩﺍﺧﺖ
ﻟﻪ ﺍﯼ ﻣﻠﮑﻪ ﻧﻤﯿﻨﻢ ﺍﺭ ﭘﯿﺎ ﺑﻮﻡ
ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ ﺍﯼ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ ﺍﯼ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ
ﻭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺯﻟﻔﮑﺖ ﺑﮕﺮ ﻡ ﻭ ﺁﻣﺎﻥ
ﺍﮔﺮ ﻫﻮﺳﺎﮐﺘﺎﻥ ﭘﺮﺳﯽ ﻭﭘﯽ ﯾﻮﺵ
ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺑﯽ ﮐﺴﻪ ﺷﻮﻫﺎ ﻭ ﻻﻣﺎﻥ
ﺩﻟﻢ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﻭ ﺩﺭﺩﻡ ﮔﺮﺍﻧﻪ
ﻫﻨﺎﺳﻢ ﭼﻮ ﺩﻡ ﺁﺳﻨﮕﺮﺍﻧﻪ
ﻫﻮﺍ ﺗﭗ ﻧﻢ ﻭ ﺷﻮﮔﺎﺭ ﺯﻣﺴﺎﻥ
ﮐﻤﯽ ﺗﮏ ﺑﺎﺭﻩ ﻭ ﺭﺗﺮ ﺳﺮﺩﻣﺎنه

  • ۱
  • ۰

لحظه ها را گذراندیم 

                             تا به خوشبختی برسیم 

غافل از اینکه خوشبختی 

                            همان لحظه ها بود که گذشت.... 

                         

  • ۱
  • ۰

قصه تمومه عشق من! فاصله رو صدا بزن
اینجوری خیلی بهتره ‚ هم واسه تو هم واسه من
قصه تمومه ‚ عشق من ! باید من رو جا بذاری
باید صدام رو
تو شب ترانه تنها بذاری
بدون تو سایه ی من تنها نشونی منه
بغض ترانه ساز من کنار تو نمی شکنه
دل سپردن رمز قفل این حصار تو به تو نیست
با تو بودن بهترینه ! اما ختم جستجو نیست
اونور دیوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم
انعکاس این ترانه ‚ آخرین آواز قو نیست
باید بری تا بتونم این شب رو نقاشی کنم
طعم گس نیشای این عقرب رو نقاشی کنم
باید بری !دوس ندارم شب به تو چپ نگاه کنه
دوس ندارم دستای شب ‚ صورتت رو سیاه کنه
نه من من ‚ نه من تو ‚ تو این شبا ما نمیشه
عشق عظیم ما دوتا ‚ زیر یه سقف جا نمیشه
دل سپردن رمز
قفل این حصار تو به تو نیست
با تو بودن بهترینه ! اما ختم جستجو نیست
اونور دیوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم
انعکاس این ترانه ‚ آخرین آواز قو نیست

یغما گلرویی

  • ۰
  • ۰

زنی رنجور
امیدش دور
اجاق آرزویش کور
نگاهش بی تفتوت بی زبان بی نور
میان بستری افتاده بی آرام
نشسته آفتاب عمر او بر بام
نفس ها خسته
و کوتاه
فرو خشکیده بر لب آه
تنش با اضطراب مبهمی سرمیکند ناگاه
صدای پای تند و در همی در پله پیچید
فروغ سرد یک لبخند
به لبهای کبودش روحخ می بخشید
دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد
نگاه خسته اش را میکشاند تا لب درگاه
صدای پا صدای قلب او آهنگ زندگی در
هم می آمیزد
بزحمت دست های لاغرش را می گشاید می گشاید باز
نگاه بی زبانش میکشد فریاد
که این منصور
این فرنوش
این فرهاد
به گرمی هر سه را بر سینه خود می فشارد شاد
جهان با اوست
جان با اوست
عشق جاودان با اوست
نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریز
است
هلال بازوان را تنگ تر می خواهد اما آه
نفس یاری ندارد
مرگ همراه نمی فهمد
حصار محکم آغوش او را می گشاید درد سرش بر سینه می افتد
نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند
زنی خوابیده جان آرام
پرنده آفتاب عمر او از بام
اطاقش سرد
اجاقش کور راهش دور
نگاهش بی تفاوت بی زبان بی نور
صدای گریه های مبهمی در پله میپیجد
صدای گریه فرنوش
صدای گریه فرهاد
صدای گریه منصور

  • ۲
  • ۰

افسانه((شیدای زمانه))
شیدای زمانم
رسوای جهانم
بی دلبر و بی دل
بی نام و نشانم
دامن مکش از من
بنشین که نه شاید
آن دل که سپردم
دیگر بستانم
آه... آه
افسونگری ای افسانه من
افسانه دل دیوانه من
شوری و نویدی
در تیرگی شبهای سیه
ای روشنی کاشانه من
چون نور امیدی
در تیرگی شبهای سیه
ای روشنی کاشانه من
چون نور امیدی
شیدای زمانم
رسوای جهانم
بی دلبر و بی دل
بی نام و نشانم
دامن مکش از من
بنشین که نه شاید
آن دل که سپردم
دیگر بستانم
شمع ام که به جان
می سوزم
تا محفل دل افروزم
افسانه منم
افسانه عشقم
حال دل خود می دانم
گر لب ز سخن می دوزم
دیوانه منم دیوانه عشقم
پروا از غمها نکنم
پروانه ام و پروا نکنم
از آتش سوزان
من خود سر تا پا شررم
آتش کم زن بر بال و پرم
ای شمع فروزان
من خود سر تا پا شررم
آتش کم زن بر بال و پرم
ای شمع فروزان
شیدای زمانم
رسوای جهانم
بی دلبر و بی دل
بی نام و نشانم
دامن مکش از من
بنشین که نه شاید
آن دل که سپردم
 دیگر بستاننننننننننم



با صدایامین الله رشیدی








منبع:

  • ۰
  • ۰



در زیر این آسمان می بینم که

عین القضاة در سمت راستم و ابوالعلا در سمت چپم ایستاده اند

و ما سه تن ، بی آن که با هم باشیم ،

با هم تنهاییم .

و زمان ، ما سه هم زبان را نیز

یک در حصار قرنی جدا

زندانی کرده است !





دکتر علی شریعتی