من او را دیده بودم،
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح، هر صبح
که چشمانم به بیرون خیره می شد
میان مردمش می دیدم و باز
غمی تاریک در من چیره می شد
شبی در کوچه ای دور
از آن شبها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را تنگ می کرد
از آن مهتاب شبهای بهاری
که عطر گل فضا را تنگ می کرد
در آنجا در خم آن کوچه دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یکدم آنچه در دل بود گفتم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود، دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود...!
شعر از : نادر نادرپور
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.