قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهی عشق قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راند. نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر میآرند و در آن تابش تنهایی ماهیگیران میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند. همچنان خواهم خواند: «دور باید شد، دور. مرد آن شهر اساطیر نداشت. زن آن شهر به سرشاری یک خوشهی انگور نبود. هیچ آیینهی تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد. چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود. دور باید شد، دور. شب سرودش را خواند، نوبت پنجرههاست.»
همچنان خواهم خواند. همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است. بامها جای کبوترهایی است، که به فوارهی هوش بشری مینگرند. دست هر کودک ده سالهی شهر، شاخهی معرفتی است. مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند که به یک شعله، به یک خواب لطیف. خاک موسیقی احساس تو را میشنود و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است.
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند. اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.