ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


  • ۱
  • ۰

مادربزرگ گیساش به
رنگ برفه
تو هر نگاه اون هزار نا حرفه
مادربزرگ دلش شبیه دریاس
توی چشاش صد تا ستاره پیداس
مادربزرگ قصه
ی تازه داره
میگه شب آفتابی میشه دوباره
تو با قصه های نابت
من رو تا ترانه بردی
تو صدات یه زخم کهنه س
مثه لالایی کردی
مادربزرگ! حاکم رو کله پا کن
قهرمان قصه هات رو صدا کن
آخر قصه های تو قشنگه
رو شونه ی پهلووناش تفنگه
بی بی موندگار قصه ی من
قصه بگو از آسمون روشن
تو با قصه های نابت
من رو تا ترانه بردی
تو صدات یه زخم کهنه س
مثه لالایی کردی


یغما گلرویی

  • ۱
  • ۰

زیر بارون راه نرفتی
تابفهمی من چی میگم
تو ندیدی اون نگاه رو
تا بفهمی از کی میگم
چشمای اون زیر بارون
سر پناه امن
من بود
سایه بون دنج پلکاش
جای خوب گم شدن بود
تنها شب مونده و بارون
همه ی سهم من این بود
تو پرنده بودی من سرو
ریشه هام توی زمین بود
اگه اون رو دیده بودی
با من این شعر رو می خوندی
رو به شب دادمی کشیدی
نازنین ! چرا نموندی ؟
حالا زیر چتر بارون
بی تو خیس خیس خیسم
زیر رگبار گلایه
دارم از تو می نویسم
تنها شب مونده و بارون
همه ی سهم من این بود
تو پرنده بودی من سرو
ریشه هام توی زمین بو


یغما گلرویی

  • ۰
  • ۰

نازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم
من : نازی بیا
نازی : می خوای بگی تو عمق شب یه سگ سیاه هست
که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟
من: نه می خوام برات قسم بخورم که او پرندگان سفید سروده ی یه آدمند
نگاه کن
نازی : یه سایه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به یه سرود دستجمعی دعوت کنه
نازی : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نیگاش کن
نازی : زنش می گفت ذله شدیم از
دست درختا
راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازی : خوب بخره مگه تابوت قیمتش چنده ؟
من : بوشو چیکار کنه پیرمرد ؟
باید که بوی تازه چوب بده یا نه ؟
نازی : دیوونه ست؟.
من : شده ‚ می گن تو جشن تولدش دیوونه شده
نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم
من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند
نازی : خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شکایت کرده که همه ستاره را دزدیدند
نازی : اینو تو یکی از مجلات خوندی
عاشقه؟
من : عاشق یه پیرزنه که عقیده داره دو
دوتا پنش تا می شه
نازی : واه
من سه تاشو شنیدم ! فامیلشه ؟
من : نه
یه سنگه که لم داده و ظاهرا گریه می کنه
نازی : ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خوراک چیکار می کنن
من : سرما می خورن
مادرش کتابا را می ریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه می اندازه
نازی : مادرش سایه یه درخته ؟
من : نه یه آدمه که همیشه می گه : تو هم برو … تو هم برو
من : شنیدی ؟
نازی : آره صدای باده !داره ما را ادادمه می ده پنجره رو ببند
و از سگ هایی برام بگو که سیاهند
و در عمق شب ها فکر میکنند و راز رنگ گل ها را می دانند
من : آه نرگس
طلاییم بغلم کن که آسمون دیوونه است
آه نرگس طلاییم بغلم کن که زمین هم …
و این چنین شد که
پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم
و باد حتی آه نرگس طلایی ما را
با خود به هیچ کجا نبرد


حسین پناهی

  • ۰
  • ۰

زنی رنجور
امیدش دور
اجاق آرزویش کور
نگاهش بی تفتوت بی زبان بی نور
میان بستری افتاده بی آرام
نشسته آفتاب عمر او بر بام
نفس ها خسته
و کوتاه
فرو خشکیده بر لب آه
تنش با اضطراب مبهمی سرمیکند ناگاه
صدای پای تند و در همی در پله پیچید
فروغ سرد یک لبخند
به لبهای کبودش روحخ می بخشید
دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد
نگاه خسته اش را میکشاند تا لب درگاه
صدای پا صدای قلب او آهنگ زندگی در
هم می آمیزد
بزحمت دست های لاغرش را می گشاید می گشاید باز
نگاه بی زبانش میکشد فریاد
که این منصور
این فرنوش
این فرهاد
به گرمی هر سه را بر سینه خود می فشارد شاد
جهان با اوست
جان با اوست
عشق جاودان با اوست
نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریز
است
هلال بازوان را تنگ تر می خواهد اما آه
نفس یاری ندارد
مرگ همراه نمی فهمد
حصار محکم آغوش او را می گشاید درد سرش بر سینه می افتد
نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند
زنی خوابیده جان آرام
پرنده آفتاب عمر او از بام
اطاقش سرد
اجاقش کور راهش دور
نگاهش بی تفاوت بی زبان بی نور
صدای گریه های مبهمی در پله میپیجد
صدای گریه فرنوش
صدای گریه فرهاد
صدای گریه منصور

  • ۲
  • ۰

افسانه((شیدای زمانه))
شیدای زمانم
رسوای جهانم
بی دلبر و بی دل
بی نام و نشانم
دامن مکش از من
بنشین که نه شاید
آن دل که سپردم
دیگر بستانم
آه... آه
افسونگری ای افسانه من
افسانه دل دیوانه من
شوری و نویدی
در تیرگی شبهای سیه
ای روشنی کاشانه من
چون نور امیدی
در تیرگی شبهای سیه
ای روشنی کاشانه من
چون نور امیدی
شیدای زمانم
رسوای جهانم
بی دلبر و بی دل
بی نام و نشانم
دامن مکش از من
بنشین که نه شاید
آن دل که سپردم
دیگر بستانم
شمع ام که به جان
می سوزم
تا محفل دل افروزم
افسانه منم
افسانه عشقم
حال دل خود می دانم
گر لب ز سخن می دوزم
دیوانه منم دیوانه عشقم
پروا از غمها نکنم
پروانه ام و پروا نکنم
از آتش سوزان
من خود سر تا پا شررم
آتش کم زن بر بال و پرم
ای شمع فروزان
من خود سر تا پا شررم
آتش کم زن بر بال و پرم
ای شمع فروزان
شیدای زمانم
رسوای جهانم
بی دلبر و بی دل
بی نام و نشانم
دامن مکش از من
بنشین که نه شاید
آن دل که سپردم
 دیگر بستاننننننننننم



با صدایامین الله رشیدی








منبع:

  • ۱
  • ۰

http://www.shadtarin.net/upload/tamarkoz/tamarkoz.htm



ببین چقدر میتونی دووم بیاری؟!؟!؟!؟

تمرکز خودتو بسنج...!

  • ۲
  • ۰

اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا را شکر که نوروز
هر سال این فکر را به یادمان می آورد.پس نوروزت مبارک که سالت را سرشار از عشق کند. .
  • ۱
  • ۰

همه ی ادمها  وقتی سیصدو شصت وپنج روز که تموم میشه  و میخان سیصد و شصت روز دیگه رو شروع کنن ،اون لحظه ی آغاز و پایان یه دعا هایی می کنن .من هیچوقت انجامش ندادم .اما این بار ،این بار میخام بهتون آغاز امدن سال جدید رو  تبریک بگم و دعا کنم 


               خدایا به همه ی آدمها فهم بده

               به حد توانمون انقد که بتونیم حکمت کاراتو درک کنیم نه همشون رو از عهده ی ما خارجه می دونم ولی ...

               خدایا انقد بهمون فهم بده که بتونیم زندگی کردن رو بفهمیم یا حداقل دلیل زندگی کردن رو ...

               خدای من بهمون اندیشیدن رو بیاموز .

              خداوندا هرگز تنهامون نذار هرگز .


می دونم این اخریه اضافی بود اخه خدا هیچ  وقت بنده هاشو تنها نمی ذاره اخه بنده هاش از وجود و روح خودش هستند  



خدایا کمکمون کن که بتونیم با افتخار و اعتماد بنفس کامل بگیم من اشرف مخلوقاتم .....نه با شرمساری .

ارزو می کنیم زندگی کنید فقط زنده نباشید 

                                                                                                                                                                                                                                          

                                                                                                       مظهر  و افسانه 

  • ۱
  • ۰

میانِ خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگری‌ست ــ
خورشیدی که
از سپیده‌دمِ همه ستارگان
بی‌نیازم می‌کند.

نگاهت
شکستِ ستمگری‌ست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامه‌یی کرد


احمد شاملو | آیدا در آینه
  • ۱
  • ۰

تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود، گر نشود
حرفی نیست؛
اما...
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست!

(سهراب سپهری)