ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


  • ۱
  • ۰

باور نمی کنم
چندی است
گمم
در تقابل همیشه گی  این سبز و زرد
ودستانی خشک شده از تملق تکرار
دلم سنگین گرفته است
از قلبی که بعد ازاین همه سال
هنوزهم که هنوز است
خواستن را نمی فهمد
 و مردمانی که برای گذر از آب
سواری را خوب بلدند
باور نمی کنم
باور نمی کنی
این منم
جا مانده از سالها جوانی
دل شکسته
از تمامی آرزو های مسخ شده
یا که برباد رفته
آی آیه های نیاز
مرا به خود رها نکنید
من در انتهای راه
هنوز هم که هنوز است
خود را نیافته ام

  • ۱
  • ۰

متن گفت‌وگوی شمس و مولانا
به‌همراه ارجاعات به منبع

شمس:
هر زمان (نفس) نو می‌شود دنیا و ما
بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی‌ست
مصطفی فرمود دنیا ساعتی‌ست
«مثنوی معنوی، دفتر یکم، بخش ۶۲، ابیات ۳۸ و ۳۶»

شمس:
آزمودم مرگ من در زندگی‌ست
چون رهی (رهم) زین زندگی پایندگی‌ست
«مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۱۸۴، بیت ۹»

مولانا:
 کیستی تو؟
شمس: کیستی تو؟

مولانا: قطره‌ای از باده‌های آسمان
«مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۲۵، بیت ۲۷، مصرع اول»

شمس:
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
«مثنوی معنوی، دفتر یکم، بخش ۵۰، بیت ۱۲»

مولانا: کیستی تو؟
شمس:
آدمی مخفی‌ست در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان
«مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش ۲۱، بیت ۳»

مولانا: کیستی تو؟
شمس:
تیر پرّان بین و ناپیدا کمان
جان‌ها پیدا و پنهان جانِ جان
«مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش ۲۶، بیت ۷۸»

مولانا: کیستی تو؟
شمس:
ره نمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راه دقیق
«مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۷، بیت ۲۹»

مولانا: کیستی تو؟ همدلی کن ای رفیق!

شمس:
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری‌خوانم

هر کس که پری‌خوتر در شیشه کنم زودتر
برخوانمُ افسونش حراقه بجنبانم

... / هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم / ...

«دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۴۶۶، ابیات اول، دوم و سوم (مصرع دوم) + مصرع اول بیت ۹»

مولانا: کیستم من؟ کیستم من؟ چیستم من؟

شمس:
تا نگردی پاک‌دل چون جبرئیل
گرچه گنجی در نگنجی در جهان
«دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۰۲۲، بیت ۸»

شمس:
رخت بربند و برس در کاروان
«دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۰۲۱، بیت اول، مصرع دوم»

شمس:
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرَد باد را آن بادران؟
«مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۸، بیت ۲۰»

مولانا: هیچ نندیشم به‌جز دلخواه تو
«مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۲۹، بیت ۴، مصرع دوم»

مولانا:

شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو

چشم گریانم ز گریه کُند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو

بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
برد این کوکو مرا در کوی تو

جست‌وجویی در دلم انداختی
تا ز جست‌وجو روم در جوی تو

خاک را هایی و هویی کی بُدی؟
گر نبودی جذب های و هوی تو
«دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۲۲۵، ابیات ۱، ۲، ۳، ۸ و ۹»

شمس:
مخزن إنّا فتحنا برگشا
سرّ جان مصطفی را بازگو

مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو

«دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۲۲۷، ابیات ۵ و ۶»

مولانا:
چون دهانم خورد از حلوای او
چشم‌روشن گشتم و بینای او

پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
«مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۱۹۷، ابیات ۴۰ و ۴۱»

  • ۱
  • ۰

بوی کافور میده دستم ‚ چقدر از ترانه دورم
می زنه نبض نفس هام ‚ اما من زنده بگورم
وقت غیبت نگاهت ‚ زندگی آینه ی مرگه
گل نیلوفر رویا
زیر رگبار تگرگه
با تو دریای غرورم ‚ اما بی تو دریا تشنه س
بی تو سینه ی سکوتم تشنه ی تیغه ی دشنه س
هم طلوع و هم غروبی
بدی اما خیلی خوبی
واسه این زانو شکسته
یه طلسم نقره کوبی
وقتی میرسم به آخر ‚ توی دالون یه بن بست
دم آخر سقوطم اوج غیبت یه همدست
باز
میشه یه نردبومی کهمیاد از دل خورشید
باز میشه صد تا گذرگاه ‚ توی آینه ی چشات دید
بیا !خاتون قدیمی ! یه ترانه مهمونم کن
یه حصیر کهنه ام من قالی سلیمونم کن
هم طلوع . هم غروبی
بدی اما خیلی خوبی
واسه این زانو شکسته
یه طلسم نقره کوبی


یغما گلروئی

  • ۱
  • ۰

حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟

انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به
نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی
نهایت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می
آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم
را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم





  • ۱
  • ۰

سراپا درد افتادم به بستر

شب تلخی به جانم آتش افروخت

دلم در سینه طبل مرگ می کوفت

تنم از سوز تب چون کوره می سوخت

ملال از چهره مهتاب می ریخت

شرنگ از جام مان لبریز می شد

به زیر بال شبکوران شبگرد

سکوت شب خیال انگیز می شد

چه ره گم کرده ای در ظلمت شب

که زار و خسته واماند ز رفتار

ز پا افتاده بودم تشنه بی حال

به جنگ این تب وحشی گرفتار

تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه

که مغز استخوان را

آب می کرد

صدای دختر نازک خیالم

دل تنگ مرا بی تاب می کرد

بابا لالا نکن فریاد میزد

نمی دانست بابا نیمه جان است

بهار کوچکم باور نمی کرد

که سر تا پای من آتش فشان است

مرا می خواست تا او را به بازی

چو شب های دگر بر دوش گیرم

برایش قصه شیرین بخوانم

به

پیش چشم شهلایش بمیرم

بابا لالا نکن می کرد زاری

بسختی بسترم را چنگ می زد

ز هر فریاد خود صد تازیانه

بر این بیمار جان آهنگ می زد

به آغوشم دوید از گریه بی تاب

تن گرمم شراری در تنش ریخت

دلش از رنج جانکاهم خبر یافت

لبش لرزید و حیران در من‌آویخت

مرا

با دست های کوچک خویش

نوازش کرد و گریان عذر ها گفت

به آرامی چو شب از نیمه بگذشت

کنار بستر سوزان من خفت

شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح

تن تبدار من یکدم نیاسود

از آن با دخترم بازی نکردم

که مرگ سخت جان همبازیم بود


"فریدون مشیری"
  • ۱
  • ۰

چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟


- مپندارید بوم ناامیدی باز ،

به بام خاطر من می کند پرواز ،

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .

مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است –


مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟

مگر افیون افسون کار

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟

مگر این می پرستی ها و مستی ها

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟

مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟


کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید ؟

می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند ،

خماری جانگزا دارند .


نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید

خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !


چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

بهشت جاودان آنجاست .

جهان آنجا و جان آنجاست

گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .


همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .

نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،

نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،

زمان در خواب بی فرجام ،

خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !


سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست

در این دوران که هرجا ” هرکه را زر در ترازو ،

زور در بازوست “ جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند

درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .


سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟ 

  • ۱
  • ۰

 بوی باران بوی سبزه بوی خاک 
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به خال روزگارا
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار


گر نکویی شیشه غم را به سنگ 
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ


"فریدون مشیری"

  • ۲
  • ۰

 " دریغا که بار دگر شام شد ،

" سراپای گیتی سیه فام شد ،

" همه خلق را گاه آرام شد ،

" مگر من، که رنج و غمم شد فزون .

" جهان را نباشد خوشی در مزاج ،

" بجز مرگ نبود غمم را علاج ،

" ولیکن در آن گوشه در پای کاج ،

" چکیده است بر خاک سه قطره خون "




« صادق هدایت »

  • ۱
  • ۰


 هیچ وقت

 هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد 
 
 امشب دلی کشیدم

 شبیه نیمه سیبی 
 
 که به خاطر لرزش دستانم

 در زیر آواری از رنگ ها 
 
 ناپدید ماند ...




 « حسین پناهی »
  • ۱
  • ۰

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد.
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند
و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر
هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و ....



برای دانلود کتاب بوف کور از صادق هدایت برویک دانلود کلیک کنید



دانلود