ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


  • ۰
  • ۰

گریه کردم ‚ گریه کردم اما دردم نگفتم
تکیه دادم به غرورم ‚ تا دیگه از پا نیفتم
چه ترانهبی اثر بود ‚ مثل مش زدن به دیوار
اولین فصل
شکستن ‚ آخرین خدانگهدار
دس تکون دادن آخر توی اون کوچه ی خلوت
بغض بی وقفه ی آواز ‚ واژه های بی مروت
بوته ی یاس دیگه اون
عطری که دوس داشتی نداد
کوچه ی آشتی کنونم
دلا رو آشتی نداد
من به قله می رسیدم ‚ اگه همترانه بودی
صد تا سد رو می شکستم ‚ اگه تو
بهانه بودی
با تو پیسوز ترانه یه چراغ شعله ور بود
لحظه ها چه عاشقانه ‚ قاصدک چه خوش خبر بود
کوچه ها بدون بن بست آسمون پر از ستاره
شبا بی هراس خنجر ‚ واژه ها شعر دوباره
بوته ی یاس دیگه اون
عطری که دوس داشتی نداد
کوچه ی آشتی کنونم
دلا رو آشتی نداد

  • ۲
  • ۰

پل های احساسمون خراب شده ؛


 

نمی بینیم / نمی شنویم / نمی چشیم /



 


استشمام نمی کنیم / لمس نمی کنیم . . .



 

 

برای همین است که :

 

 

به دوست نمی رسیم !!!

  • ۲
  • ۰

از همان روزی که دست ؛ حضرت قابیل 


گشت آلوده به خون ؛ حضرت هابیل 



آدمیت مرده بود . . . !!!

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این ؛ آسیاب گشت و گشت ؛ 


ای دریغ . . . آدمیت برنگشت !!! 

آدمیت برنگشت . . .

  • ۲
  • ۰

پنجره را باز کن ....


از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر ...

خوشبختانه ؛ باران ....


ارث پدر هیچکس نیست !!!

  • ۱
  • ۰

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

 

کار ما شاید این است

 

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

 

پشت دانایی اردو بزنیم

 

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

 

صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم

 

هیجان ها را پرواز بدهیم

 

روی ادراک فضا ،رنگ ، صدا ،پنجره گل نم بزنیم

 

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

 

ریه را از ابدیت پرو خالی بکنیم

 

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم

 

نام را باز ستانیم از ابر،

 

از چنار ،از پشه ، از تابستان

 

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

 

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

 

کار ما شاید این است

 

که میان گل نیلوفر و قرن

 

پی آواز حقیقت بدویم .




سهراب سپهری



  • ۱
  • ۰


و این منمزنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی.

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار با نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

 

در آستانه فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و در این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آنکسی که می رود اینسان

صبور

سنگین

سرگردان فرمان ایست داد

چگونه می شود به مر گفت او زنده نیست...

او هیچ وقت زنده نبوده است.

 

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده بیکار

و دانه های زندانی

نگاه کن که چه برفی می بارد ...

 

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

  • ۱
  • ۰

تو را من چشم در راهم

شباهنگام

که می گیرند در شاخ تلاجن

سایه ها رنگ سیاهی

و زان دلخستگانت راست اندوهی فراهم


تو را من چشم در راهم

شباهنگام

در آن دم که بر جا دره ها

چون مرد ما را خفتگانند

در آن نوبت

که بند دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یادآوری یا نه

من از یادت نمی کاهم

            تو را من چشم در راهم ...

                          شعر از: نیما یوشیج

  • ۱
  • ۰


من او را دیده بودم،

نگاهی مهربان داشت

غمی در دیدگانش موج می زد

که از بخت پریشانش نشان داشت


نمی دانم چرا هر صبح، هر صبح

که چشمانم به بیرون خیره می شد

میان مردمش می دیدم و باز

غمی تاریک در من چیره می شد

شبی در کوچه ای دور

از آن شبها که نور آبی ماه

زمین و آسمان را تنگ می کرد

از آن مهتاب شبهای بهاری

که عطر گل فضا را تنگ می کرد

در آنجا در خم آن کوچه دور

نگاهم با نگاهش آشنا شد

           به یکدم آنچه در دل بود گفتم

                  سپس چشمان ما از هم جدا شد

از آن شب دیگرش هرگز ندیدم

تو پنداری که خوابی دلنشین بود

به من گفتند او رفت

نپرسیدم چرا رفت

ولی در آن شب بدرود، دیدم

              که چشمانش هنوز اندوهگین بود...!

                                   

                                              شعر از : نادر نادرپور

  • ۰
  • ۰

 دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاری که می رسد از راه ؟

با نیازی که رنگ می گیرد

در تن شاخه های خشک و سیاه؟


دل گمراه من چه خواهد کرد؟

با نسیمی که می تراود از آن

بوی عشق کبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان؟


لب من از ترانه می سوزد

سینه ام عاشقانه می سوزد

پوستم می شکافد از هیجان

پیکرم از جوانه می سوزد


هر زمان موج می زنم در خویش

می روم، می روم به جائئ دور

بوته گر گرفته خورشید

سر راهم نشسته در تب نور


من ز شرم شکوفه لبریزم

یار من کیست، ای بهار سپید

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست، ای بهار سپید


دشت بی تاب شبنم آلوده

چه کسی را به خویش می خواند؟

سبزه ها لحظه ای خموش، خموش

آنکه یار من است می داند!


آسمان می دود ز خویش برون

دیگر او در جهان نمی گنجد


آه گوئئ که این همه آبی

در دل آسمان نمی گنجد


در بهار او ز یاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه های سوزان را


ای بهار، ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده ام


می خزم همچو مار تبداری

بر علف های خیس تازه سرد

آه با این خروش و این طغیان

دل گمراه من چه خواهد کرد؟


فروغ فرخزاد

  • ۱
  • ۰

در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان گشاده ÷ل

پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرده ای که می زنی مکرر کن!


در فراسوی مرزهای تن ام

تو را دوست می دارم


در آن دوردست بعید

که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

و شعله و شور، تپش ها و خواهش ها

به تمامی

فرو می نشیند

و هر معنا، قالب لفظ را وا می گذارد

چنان چون روحی

که جسد را در پایان سفر

تا به هجوم کرکس های پایان اش وانهد ...


در فراسوهای عشق

تو را دوست دارم

در فراسوهای پرده و رنگ

در فراسوهای پیکرهایمان

با من وعده دیداری بده ...!

                شعر از: احمد شاملو