ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


۱۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

L’espérance a fui comme un songe, Et mon amour seul m’est resté! .

Nerval Gérard de 

امید همانند رویا گریخت تنها عشق برایم مانده است.

نروال جرارد 

  • ۰
  • ۰

عشق و بندگی

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده‌ی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.

جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه‌گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.

همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی؟

جوان گفت اگر بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه‌ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه‌ی خویش نبینم؟


  • ۰
  • ۰


عشق دلیل می‌خواهد؟

روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

  • ۰
  • ۰


ساده اما عاشق!

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه‌ی بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن‌ها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی‌گردیم…»

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی‌حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد.

روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آن‌ها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.

  • ۲
  • ۰


با عشق زندگی کن

شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود.

آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید.

وقتی راوی قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
«با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی،
خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»

پائولو کوئلیو

  • ۱
  • ۰

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد.
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند
و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر
هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و ....



برای دانلود کتاب بوف کور از صادق هدایت برویک دانلود کلیک کنید



دانلود


  • ۰
  • ۰

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمیخواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت؟

ولی بسیار مشتاقم،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی،

دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،

و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدینسان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را...



"دکتر علی شریعتی"

  • ۰
  • ۰

آرزویت را

به آبی بی پایان میسپارم

تا بر این سینه خشکسال ببارد

تا نسیم های تشنه بنوشند

تابستان

قطره ای از رویایت برمیدارد

نطفه نگاهت

ابر های عقیم را بارور میکند

و نوزاد عشق تو

از دهانه رود ها

آبی دریا را مینوشد

میبوسمت

تا به گذشته بازگردم

و هستی تو را

میان سال هایی که نبودی

تقسیم کنم

لب هایت


91پیروز زمان پور

  • ۰
  • ۰


باد پاییز می خواند

برای برگ ها...

وقت افتادن رسیده است 

 

...........

باحسرت نگاه می کند

به شکوفه های بهار نارنج

درخت کهنسال

..........

زندگی می کند

برای خودش

                صندلی خالی

.........

 

سخت است

تحمل دیگری

دیوانه دیوانه را می کشد

.....

با سرخی لبان

 چه کسی تطهیر می شود

سنگ سخت

آب بریز

بیشتر آب بریز

می خواهم تو را درود بفرستم

با لبانی از مرمرسپید.........

......

سید مهدی نژادهاشمی


one

  • ۱
  • ۰

افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو 
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 

 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با فسانه کنی دوستاری 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 افسانه : مبتلایی که ماننده ی او 
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده