ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


۱۵ مطلب با موضوع «بنده ی عشق» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰


 هیچ وقت

 هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد 
 
 امشب دلی کشیدم

 شبیه نیمه سیبی 
 
 که به خاطر لرزش دستانم

 در زیر آواری از رنگ ها 
 
 ناپدید ماند ...




 « حسین پناهی »
  • ۰
  • ۰

خدایا
آتش مقدس شک را
آن جنان در من بیفروز
تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد
وآنگاه از پس توده ی این خاکستر
لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی
شسته از هر غبار طلوع کند
خدایا
به هرکی دوست میداری بیاموز
که عشق اززندگی کردن بهتر است
و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان
  که دوست داشتن از عشق برتر است !
 

  • ۰
  • ۰

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمیخواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت؟

ولی بسیار مشتاقم،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی،

دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،

و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدینسان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را...



"دکتر علی شریعتی"

  • ۰
  • ۰


باد پاییز می خواند

برای برگ ها...

وقت افتادن رسیده است 

 

...........

باحسرت نگاه می کند

به شکوفه های بهار نارنج

درخت کهنسال

..........

زندگی می کند

برای خودش

                صندلی خالی

.........

 

سخت است

تحمل دیگری

دیوانه دیوانه را می کشد

.....

با سرخی لبان

 چه کسی تطهیر می شود

سنگ سخت

آب بریز

بیشتر آب بریز

می خواهم تو را درود بفرستم

با لبانی از مرمرسپید.........

......

سید مهدی نژادهاشمی


one

  • ۱
  • ۰

افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو 
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 

 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با فسانه کنی دوستاری 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 افسانه : مبتلایی که ماننده ی او 
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده