ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


۸۹ مطلب با موضوع «عشق» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰



در زیر این آسمان می بینم که

عین القضاة در سمت راستم و ابوالعلا در سمت چپم ایستاده اند

و ما سه تن ، بی آن که با هم باشیم ،

با هم تنهاییم .

و زمان ، ما سه هم زبان را نیز

یک در حصار قرنی جدا

زندانی کرده است !





دکتر علی شریعتی

  • ۰
  • ۰

خدایا
آتش مقدس شک را
آن جنان در من بیفروز
تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد
وآنگاه از پس توده ی این خاکستر
لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی
شسته از هر غبار طلوع کند
خدایا
به هرکی دوست میداری بیاموز
که عشق اززندگی کردن بهتر است
و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان
  که دوست داشتن از عشق برتر است !
 

  • ۱
  • ۰


 
پر بودم و سیر بودم و سیراب
ولذتم تنها اینکه ...
آری کارم سخت است و دردم سخت تر
و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم
اما ...
این بس که میفهمم !
خوب است .... خوب
احمق نیستم .



دکتر علی شریعتی
  • ۰
  • ۰


هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود


                                                  چیزی یاد نگرفتم . . .







    ( دکتر علی شریعتی )
  • ۰
  • ۰

رای خریدن عشق، هرکس هرچه داشت آورد،دیوانه چون هیچ نداشت وگریست(گمان کردندچون هیچ ندارد میگرید)اماهیچکس ندانست که قیمت عشق ،اشک است




حسین پناهی


  • ۰
  • ۰

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمیخواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت؟

ولی بسیار مشتاقم،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی،

دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،

و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدینسان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را...



"دکتر علی شریعتی"

  • ۰
  • ۰

آرزویت را

به آبی بی پایان میسپارم

تا بر این سینه خشکسال ببارد

تا نسیم های تشنه بنوشند

تابستان

قطره ای از رویایت برمیدارد

نطفه نگاهت

ابر های عقیم را بارور میکند

و نوزاد عشق تو

از دهانه رود ها

آبی دریا را مینوشد

میبوسمت

تا به گذشته بازگردم

و هستی تو را

میان سال هایی که نبودی

تقسیم کنم

لب هایت


91پیروز زمان پور

  • ۰
  • ۰


باد پاییز می خواند

برای برگ ها...

وقت افتادن رسیده است 

 

...........

باحسرت نگاه می کند

به شکوفه های بهار نارنج

درخت کهنسال

..........

زندگی می کند

برای خودش

                صندلی خالی

.........

 

سخت است

تحمل دیگری

دیوانه دیوانه را می کشد

.....

با سرخی لبان

 چه کسی تطهیر می شود

سنگ سخت

آب بریز

بیشتر آب بریز

می خواهم تو را درود بفرستم

با لبانی از مرمرسپید.........

......

سید مهدی نژادهاشمی


one

  • ۱
  • ۰

افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو 
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 

 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با فسانه کنی دوستاری 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 افسانه : مبتلایی که ماننده ی او 
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده