ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


۱۶ مطلب با موضوع «وفاداری» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وفای شمع...

مردم از درد نمی‌آیی به بالینم هنوز 
مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز 

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز 

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت 
غم نمی‌گردد جدا از جان مسکینم هنوز 

روزگاری پا کشید  آن تازه گل از دامنم 
گل به دامن می‌فشاند اشک خونینم هنوز 

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز 

سیم‌گون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند 
صبح‌دم خندید من در خواب نوشینم هنوز 

خصم را از ساده‌لوحی دوست پندارم رهی 
طفلم و نگشوده چشم مصلحت‌بینم هنوز 

رهی معیری

  • ۱
  • ۰


 هیچ وقت

 هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد 
 
 امشب دلی کشیدم

 شبیه نیمه سیبی 
 
 که به خاطر لرزش دستانم

 در زیر آواری از رنگ ها 
 
 ناپدید ماند ...




 « حسین پناهی »
  • ۰
  • ۰



در زیر این آسمان می بینم که

عین القضاة در سمت راستم و ابوالعلا در سمت چپم ایستاده اند

و ما سه تن ، بی آن که با هم باشیم ،

با هم تنهاییم .

و زمان ، ما سه هم زبان را نیز

یک در حصار قرنی جدا

زندانی کرده است !





دکتر علی شریعتی

  • ۱
  • ۰


 
پر بودم و سیر بودم و سیراب
ولذتم تنها اینکه ...
آری کارم سخت است و دردم سخت تر
و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم
اما ...
این بس که میفهمم !
خوب است .... خوب
احمق نیستم .



دکتر علی شریعتی
  • ۰
  • ۰

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمیخواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت؟

ولی بسیار مشتاقم،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی،

دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،

و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدینسان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را...



"دکتر علی شریعتی"

  • ۱
  • ۰

افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو 
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با
 دل به رنگی گریزان سپرده 
 در دره ی سرد و خلوت نشسته 
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده 
 می کند داستانی غم آور 
 در میان بس آشفته مانده 
 قصه ی دانه اش هست و دامی 
 وز همه گفته ناگفته مانده 
 از دلی رفته دارد پیامی 
داستان از خیالی پریشان 
 ای دل من ، دل من ، دل من 
 بینوا ، مضطرا ، قابل من 
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من 
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی 

 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن 
 گر نخوردی فریب زمانه 
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
 هر دمی یک ره و یک بهانه 
 تا تو ای مست ! با من ستیزی 
 تا به سرمستی و غمگساری 
 با فسانه کنی دوستاری 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 
 عالمی دایم از وی گریزد 
 با تو او را بود سازگاری 
 مبتلایی نیابد به از تو 
 افسانه : مبتلایی که ماننده ی او 
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده
 کس در این راه لغزان ندیده 
 آه! دیری است کاین قصه گویند 
 از بر شاخه مرغی پریده