ـعشقـ منـ ...

ـعشقـ منـ ...

سلام!
خوش آمدید!
من چیزی نیستم که در مورد خودم بگم!!!
هر چی که هستم از خدا دارم! :)

.............................................................
عاغا
جون من نظر بزارین!!!!!


۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشق» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مست شد...

خواست که ساغر شکند!
عهد شکست...
فرق پیمانه و پیمان ز کجا داند، مست...

  • ۱
  • ۰

L’espérance a fui comme un songe, Et mon amour seul m’est resté! .

Nerval Gérard de 

امید همانند رویا گریخت تنها عشق برایم مانده است.

نروال جرارد 

  • ۰
  • ۰


my” love” is non stop like ”sea”
its ”trust” like ”blind”
its”shine” like ”star”
its”warm” like ”sun”
its” soft” like ”flower”
AND
its ” beautiful” like ”u”

  • ۰
  • ۰


The essential sadness is to go through life without loving
But it would be almost equally sad to leave this world without ever telling
those you love

  • ۰
  • ۰


The words are easy when the language is LOVE

See !

I love the y

i love the o

i love the u

put them together

  • ۱
  • ۰


________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
___@@@@@@@@@@@@@@
___@@@@@@@@@@@@@@

_________@@@@@@@
_____@@@@@@@@@@@
___@@@@@______@@@@@
__@@@@@_________@@@@@
_@@@@@___________@@@@@
_@@@@@___________@@@@@
_@@@@@___________@@@@@
__@@@@@_________@@@@@
___@@@@@______@@@@@
______@@@@@@@@@@@
_________@@@@@@@

__@@@@@____________@@@@@
___@@@@@__________@@@@@
____@@@@@________@@@@@
_____@@@@@______@@@@@
______@@@@@____@@@@@
_______@@@@@__@@@@@
________@@@@@@@@@@
_________@@@@@@@@@
_________@@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________@@@@@@

_@@@@@@@@@@@@@
_@@@@@@@@@@@@@
____________@@@@@
____________@@@@@
____________@@@@@
_@@@@@@@@@@@@@
_@@@@@@@@@@@@@
____________@@@@@
____________@@@@@
____________@@@@@
_@@@@@@@@@@@@@
_@@@@@@@@@@@@@



  • ۲
  • ۰

پل های احساسمون خراب شده ؛


 

نمی بینیم / نمی شنویم / نمی چشیم /



 


استشمام نمی کنیم / لمس نمی کنیم . . .



 

 

برای همین است که :

 

 

به دوست نمی رسیم !!!

  • ۱
  • ۰


و این منمزنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی.

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار با نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

 

در آستانه فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و در این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آنکسی که می رود اینسان

صبور

سنگین

سرگردان فرمان ایست داد

چگونه می شود به مر گفت او زنده نیست...

او هیچ وقت زنده نبوده است.

 

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده بیکار

و دانه های زندانی

نگاه کن که چه برفی می بارد ...

 

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

  • ۱
  • ۰

در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان گشاده ÷ل

پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرده ای که می زنی مکرر کن!


در فراسوی مرزهای تن ام

تو را دوست می دارم


در آن دوردست بعید

که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

و شعله و شور، تپش ها و خواهش ها

به تمامی

فرو می نشیند

و هر معنا، قالب لفظ را وا می گذارد

چنان چون روحی

که جسد را در پایان سفر

تا به هجوم کرکس های پایان اش وانهد ...


در فراسوهای عشق

تو را دوست دارم

در فراسوهای پرده و رنگ

در فراسوهای پیکرهایمان

با من وعده دیداری بده ...!

                شعر از: احمد شاملو

  • ۰
  • ۰

زنی رنجور
امیدش دور
اجاق آرزویش کور
نگاهش بی تفتوت بی زبان بی نور
میان بستری افتاده بی آرام
نشسته آفتاب عمر او بر بام
نفس ها خسته
و کوتاه
فرو خشکیده بر لب آه
تنش با اضطراب مبهمی سرمیکند ناگاه
صدای پای تند و در همی در پله پیچید
فروغ سرد یک لبخند
به لبهای کبودش روحخ می بخشید
دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد
نگاه خسته اش را میکشاند تا لب درگاه
صدای پا صدای قلب او آهنگ زندگی در
هم می آمیزد
بزحمت دست های لاغرش را می گشاید می گشاید باز
نگاه بی زبانش میکشد فریاد
که این منصور
این فرنوش
این فرهاد
به گرمی هر سه را بر سینه خود می فشارد شاد
جهان با اوست
جان با اوست
عشق جاودان با اوست
نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریز
است
هلال بازوان را تنگ تر می خواهد اما آه
نفس یاری ندارد
مرگ همراه نمی فهمد
حصار محکم آغوش او را می گشاید درد سرش بر سینه می افتد
نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند
زنی خوابیده جان آرام
پرنده آفتاب عمر او از بام
اطاقش سرد
اجاقش کور راهش دور
نگاهش بی تفاوت بی زبان بی نور
صدای گریه های مبهمی در پله میپیجد
صدای گریه فرنوش
صدای گریه فرهاد
صدای گریه منصور